سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اشعار طنز حمیدرضا نادری

 

صدا زد خانمم یک کاغذ باریک دستم

خدایا بار دیگر با سفارش کار دستم داد

 

به دستم کاغذ ش را در خیالاتی که هستم داد

نفهمیدم ولی دیدم به چشمانم ، شکستم داد

 

سپس توضیح کامل داد چون واعظ الی آخر

پس از یک نطق طولانی به پایین آمد از منبر

 

دوباره کرد تاکیدش و کاغذ را گرفت و خواند

که هر چیزی نوشتم می خری با قلدری ترکاند

 

عجب دنیای غداری است این دنیا که ما داریم

بخواب ای کورش دانا که ما با زور بیداریم

 

زنان گویا ز مردان دایم المدت طلبکارند

خصوصا بانوانی را که دستی بر قلم دارند

 

خریدت را بکن گفتا و چیزی از قلم ننداز

اگر کامل نیایی می شود جنک بدی آغاز

 

نگفتم ها، چراها ، باید اینها را، چرا آخر؟

شود آغاز تا وقتی که با کفشت زنی بر سر

 

چه راحت می شود زن بود آخر من چه موجودم

خجالت دارم از حرفم ولی ای کاش زن بودم

حمیدرضا نادری