سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اشعار طنز حمیدرضا نادری

 

 

نمی دانم چرا دنیا پر از اطوار می رقصد

دریغا پا برهنه در سر دیوار می رقصد

 

نمی دانم چرا دنیا به کام دوست می گردد

تن ما منتها از دست دنیا پوست می گردد

 

در این دنیا نمی دانم چرا ناراضیم از خود

جهان از دست او در رفت یا از دست من در شد

 

«چه دانستم که این سودا مرا زینسان کند مجنون»

به جای خوردن نان و عسل نان می زنم در خون

 

« ندانم های بسیار است لیکن من نمی دانم»

چه گندی می خورد بر زندگی از عشق پنهانم

 

«چه دانستم که دریایی مرا ناگاه برباید»

و در گرداب قرض مسکن و ماشین بیندازد

 

حقوقم گر کفاف زندگی می کرد خوش بودم

ولی این پول تنها می شود جبرانگر دودم

 

به ما ربطی ندارد از سیاست دور می مانیم

کنیم انگار جای نوکری در دوره ی خانیم

 

برو جانا ز تو حرکت خدا هم می دهد برکت

صدای زنگ گوشی شد که من دارم به آن عادت

 

تو هم مانند من شاید از این اوضاع بیزاری

فقط کویید نوزده را برای مرگ کم داری

حمیدرضا نادری