سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اشعار طنز حمیدرضا نادری

 

صدا زد خانمم یک کاغذ باریک دستم

خدایا بار دیگر با سفارش کار دستم داد

 

به دستم کاغذ ش را در خیالاتی که هستم داد

نفهمیدم ولی دیدم به چشمانم ، شکستم داد

 

سپس توضیح کامل داد چون واعظ الی آخر

پس از یک نطق طولانی به پایین آمد از منبر

 

دوباره کرد تاکیدش و کاغذ را گرفت و خواند

که هر چیزی نوشتم می خری با قلدری ترکاند

 

عجب دنیای غداری است این دنیا که ما داریم

بخواب ای کورش دانا که ما با زور بیداریم

 

زنان گویا ز مردان دایم المدت طلبکارند

خصوصا بانوانی را که دستی بر قلم دارند

 

خریدت را بکن گفتا و چیزی از قلم ننداز

اگر کامل نیایی می شود جنک بدی آغاز

 

نگفتم ها، چراها ، باید اینها را، چرا آخر؟

شود آغاز تا وقتی که با کفشت زنی بر سر

 

چه راحت می شود زن بود آخر من چه موجودم

خجالت دارم از حرفم ولی ای کاش زن بودم

حمیدرضا نادری

 

 


اشعار طنز حمیدرضا نادری

 

نمی دانم چرا دنیا پر از اطوار می رقصد

دریغا پا برهنه در سر دیوار می رقصد

 

نمی دانم چرا دنیا به کام دوست می گردد

تن ما منتها از دست دنیا پوست می گردد

 

در این دنیا نمی دانم چرا ناراضیم از خود

جهان از دست او در رفت یا از دست من در شد

 

«چه دانستم که این سودا مرا زینسان کند مجنون»

به جای خوردن نان و عسل نان می زنم در خون

 

« ندانم های بسیار است لیکن من نمی دانم»

چه گندی می خورد بر زندگی از عشق پنهانم

 

«چه دانستم که دریایی مرا ناگاه برباید»

و در گرداب قرض مسکن و ماشین بیندازد

 

حقوقم گر کفاف زندگی می کرد خوش بودم

ولی این پول تنها می شود جبرانگر دودم

 

به ما ربطی ندارد از سیاست دور می مانیم

کنیم انگار جای نوکری در دوره ی خانیم

 

برو جانا ز تو حرکت خدا هم می دهد برکت

صدای زنگ گوشی شد که من دارم به آن عادت

 

تو هم مانند من شاید از این اوضاع بیزاری

فقط کویید نوزده را برای مرگ کم داری

حمیدرضا نادری

 

 


اشعار طنز حمیدرضا نادری

 

 

نمی دانم چرا دنیا پر از اطوار می رقصد

دریغا پا برهنه در سر دیوار می رقصد

 

نمی دانم چرا دنیا به کام دوست می گردد

تن ما منتها از دست دنیا پوست می گردد

 

در این دنیا نمی دانم چرا ناراضیم از خود

جهان از دست او در رفت یا از دست من در شد

 

«چه دانستم که این سودا مرا زینسان کند مجنون»

به جای خوردن نان و عسل نان می زنم در خون

 

« ندانم های بسیار است لیکن من نمی دانم»

چه گندی می خورد بر زندگی از عشق پنهانم

 

«چه دانستم که دریایی مرا ناگاه برباید»

و در گرداب قرض مسکن و ماشین بیندازد

 

حقوقم گر کفاف زندگی می کرد خوش بودم

ولی این پول تنها می شود جبرانگر دودم

 

به ما ربطی ندارد از سیاست دور می مانیم

کنیم انگار جای نوکری در دوره ی خانیم

 

برو جانا ز تو حرکت خدا هم می دهد برکت

صدای زنگ گوشی شد که من دارم به آن عادت

 

تو هم مانند من شاید از این اوضاع بیزاری

فقط کویید نوزده را برای مرگ کم داری

حمیدرضا نادری